دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

. . .

امشب نه دلم گرفته و نه هوای بودنت را کرده فقط نمیدانم چرا هر جا را نگاه میکنم تو را می بینم

فاصله شما با تو

میخواهم گریه کنم وقتی که زبانت می گیرد و مرا لحظه ای شما خطاب میکنی من فاصله شما را با تو چگونه باید پر کنم؟ 

ساقی

ساقی دل ما خون شد به خدا کو جام شرابم

زین چشم ترم سوزد جگرم سر مست و خرابم 

 

به تن عشوه گرم بنشین به برم بنشین ای جانم

شده ام نگران که چنان دگران از خود مرانم 

 

ساقی دلم شکستی

 آخر تو هم که مستی 

 

کمتر گو افسانه

جام دگر پیمانه 

 

ساقی دست من در دامان تو

جانم قربان آن چشمان تو 

 

پر کن بار دگر پیمانه را

بگذر از دنیای مستم یکسر 

 

ساقی دلم شکستی

آخر تو هم که مستی 

 

کمتر گو افسانه

جام دگر پیمانه

هوس

امروز روز عشقامون هوس شده 

تو کوچه پس کوچه های شهر عمرمون تلف شده 

منتظریم, منتظر یکی که دستمون رو بگیره 

از روی عشق نه از روی ترحم بگه که چی شده 

اینهمه غم چرا؟ تنهایی چرا؟ 

اینهمه گوشه نشینی و ازلت چرا؟ 

اونی که رفته نمیاد 

اونی که مونده رو بچسب 

اونی که رفته عشق نبود هوس بوده 

اونی که مونده تموم هستی توئه

ناله های من

این غم بی حیا مرا باز رها نمی کند 

از من و ناله های من هیچ حیا نمی کند 

گشته ز ناله نای من خوشتر از گلوی نی

ناله اثر نمی دهد نای نوا نمی کند

دل شکسته

میدانی؟ دیگر گلی پیدا نمی شود   

 

تمام آن گلهایی که می بینی مصنوعی اند 

  

تنها چیز واقعی ای که پیدا می شود   

 

دلی شکسته و تکه تکه است 

 

که هر کس که از راه رسید  

  

بدون هیچ ترحمی زیر پا خوردش کرد 

 

اگر روزی از کنار این دل رد شدی 

 

نمیخواهم که تکه هایش را به هم بند بزنی   

 

فقط دلم را بردار و گوشه دیواری بگذار 

 

تا هر بی سر و پایی نتواند از روی آن رد شود

دل من ناله مکن

ای دل من ناله مکن

اینهمه شیون

و این ضجه مکن 

 

طاقت زجر ندارم

مرا افسرده مکن 

دور از مردم

دور از آن یار مکن 

 

دانم که

مرا ترک کرد و رفت

دانم که

مرا زجر داد و رفت 

 

دانم که

او عهدش را شکست

دانم که

او پیمان را شکست 

 

لیک

طاقت دوری ندارم

ایوب

هم باشم طاقت این را ندارم 

 

حتی

نای انتقام را هم ندارم

درد دوری

درد مرگ است طاقت این را ندارم 

 

روزها

بینمش با دیگریست

هم سخن

همدرد زخمهایش آن یکی است 

 

آتش

اندر من باز آید پدید

وقتی که

بینم همدم شب هایش دیگریست 

 

خواهم زمان گردد عقب

قبل از اینکه

آن دیگری وارد شود 

 

دستش گیرم برمش شهر دگر

تا هوای

هر کس و هر چیز از سر رود 

 

اما

این خیال بیهوده است

این گذر

جاده نیست عمر من است

شکایت

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم 

 

هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم

هر نفس با یاد یاری نالهء زاری کنم 

 

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم  

 

حلقه های موج بینم نقش گیسوی کشم

خنده های صبح بینم یاد رخساری کنم 

  

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم