چشم مى گشایم،
کسى پیش رویم است.
دو چشم سبز، صورتى معصوم
قدى نسبتا کوتاه و لباسى برازنده
صدایم مى کند بیا،
بیا قدم بزنیم زیر نم نم باران
در غروب دلنشین خورشید و طلوع بى خبر ماه
دستانم را مى گیرد،
بلند مى شوم و با قدم هایى آهسته اما قوى،
شاد و خوشحال، دست در دست هم به دنبالش میروم
مرا به باغى مى برد
میپرسم این جا کجاست
که چنین درختان زیبا
و
میوه هایى به این تابندگى دارد
تا به حال چنین مکانى ندیده ام
مى گوید اینجا باغ آرزوست
هر چه میخواهى آرزو کن و میوه اى برچین و بخور
در جوابش با تمام وجود مى گویم
من تو را آرزو مى کنم
و میوه اى مى چینم
اما
میوه در دستم رو به پوسیدگى میرود
و فضاى اطرافم رو به سیاهى
و تنها چیزى که مى بینم اوست
ناگهان او نیز دیگر رفته است
و من در اتاق روى تخت نشسته ام.
حسرت این آرزوى دست نیافتنى را میخورم
و از یاد او لبخندى بر لبانم ظاهر مى شود
و دلخوشم به این که امروز مى بینمش
چه فرقى مى کند که لحظه اى باشد یا ساعتى و یا نگاهى از دور مهم این است که او را مى بینم.