دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

قیصر

این روزا گوزن رو سر نمی برن

 میشکنن شاخشو میفرستن تو باغ

 این روزا طاقو نمیریزن سرش

 سر گله شونو میکوبن به طاق

 

این روزا آخر نمایشا بده

 همه نقش همو بازی می کنن

 اونایی که چشمشون به قدرته

 هم پیاله هاشو راضی می کنن


 نمیدونم اگه برگردیم عقب

 دل طوقی واسه کی پر میزنه

 اگه فرمونو یه شب دوره کنن

 چند تا چاقو پشت قیصر میزنه


 نمیدونم اگه برگردیم عقب

 داش آکل به عشق کی سر میکنه

 اگه رستمو ببینه روی خاک

 پشتشو بازم به خنجر میکنه

 

پای روضه خودت گریه نکن

 وقتی گریه ننگ مردونگیه

 دوره ای که عاقلاش زنجیرین

 سوته دل شدن یه دیوونگیه

 

این روزا دوره غیرت کشیه

 کی میدونه قیصر این روزا کجاست

 بکشی و نکشی می کشنت 

 اینجا بازارچه آق منگلیاست

مادر


مادرم ای بهتر از فصل بهار

مادرم روشن تر از هر چشمه سار


مادرم ای عطر ناب زندگی

مادرم ای شعله ی بخشندگی


مادرم ای حوری هفت آسمان

مادرم ای نام خوب و جاودان


مادرم ای حس خوب عاشقی

مادرم خوشتر ز عطر رازقی


مادرم ای مایه ی آرامشم

مادرم ای واژه ی آسایشم


مادرم ای جاودان در قلب من

مادرم ای صاحب این جسم و تن


مادرم می خواهمت تا فصل دور

مادرم پاینده باشی پر غرور


مادرم روزت مبارک ناز من

مادرم تنها تویی آواز من


گناه

 بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.


هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم


زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش


پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

 

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

 

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید ... او که به لطف و صفای خویش

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

 

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

 

مائیم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم

مائیم ... ما که جامه تقوی دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب

زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم!

 

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکاره رسوا! نداده بود

 

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام! ما

«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما»


                                                                     "فروغ فرخزاد"

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال ما

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی


در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو می خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره رویی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی


آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

قاصدک

قاصدک حرف دلم را تو فقط میدانی

نامه عاشقی ام را تو فقط میخوانی


قاصدک هیچکس با من نیست

همه رفتند تو چرا میمانی

ای که دایم به خویش مغروری

ای که دایم به خویش مغروری

گر تو را عشق نیست معذوری


گرد دیوانگان عشق مگرد

که به عقل عقیله مشهوری


مستی عشق نیست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری


روی زرد است و آه درد آلود

عاشقان را دوای رنجوری


بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می طلب که مخموری

شعری از فریدون مشیری

بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، ...
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید، عطرصد خاطره پیچید

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم
و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر از عشق!؟ ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت ...

اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر ازآن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!