این روزها غمگینم بیشتر از آنچه نا کنون بوده ام، به اندازه تمام دقایق هفته و به پهنای آسمان بی کران ...
ولی در چشم دیگران شادترین انسان روی زمینم؛ نمیدانم من بازیگر توانایی هستم یا آنها بعد از مدت ها در کنار هم زیستن مرا نمی شناسند !!!
تغییر در ظاهرم را میبینند و تغییر در باطنم را نه.
یک شبه عوض شدنم را می بینند و دلیلش را جویا نمی شوند.
خنده ام را می شنوند اما موج سرد غم را در آن تشخیص نمی دهند و این زهرخندهایم را به حساب سرخوشی ام میگذارند.
آخر چرا هیچکس صدای این دل تنگم را نمی شنود؟ صدای شکسته شدنش را، صدای خرد شدنش را، صدای زیر پا له شدنش را ...
چرا همیشه من باید سنگ صبور دیگران باشم و کسی سنگ صبور من نیست ؟؟؟
چرا فقط من محبت را نثار دیگران می کنم و کسی حتی ترحمی هم به من نمی کند چه رسد به محبت ...
اصلا چرا شکوه می کنم؟ مگر نمی دانم که این روزها محبت فروشی است وباید آن را خرید؟ آن هم به چه قیمت گزافی !!!
اما من این جواهر زیبا را به رایگان در اختیار دیگران گذاشتم پس چرا کسی به اندازه یک ریال، فقط یک ریال ارزانتر آن را به من نمی فروشد؟ چرا ؟؟؟
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال ما
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو می خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره رویی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
قاصدک حرف دلم را تو فقط میدانی
نامه عاشقی ام را تو فقط میخوانی
قاصدک هیچکس با من نیست
همه رفتند تو چرا میمانی
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه درد آلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می طلب که مخموری