دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

گناه عشق


به نام خداوند عشق

خداوند زمین تا بهشت

خداوندی که دستم رو گرفت

تو روزای بد سرنوشت


خداوندا دلم خون شده

از این زندگی تلخ و سیاه

یه کاری کن فراموش کنم

این زندگی سرشار از گناه


گناه عشق

که من رو به تباهی کشوند

از آسمون

من رو به زمینم کشوند

گناهی که دلم باعث شده

گناهی که چه راحت قلبم رو شکوند


تیکه هاش افتاده دست این و اون

شده اسباب بازی هر نامهربون

بازی میکنه باهاش هر طور میخواد

گاهی هم میندازتش برای اون


اونی که باعث این حال منه

حالی که بدتر از شکنجه و قتل منه

اونی که زیر پا لهش میکنه

شاید نمیدونه که عشق منه


اما نه اون خوب میدونه

ولی ندونستن براش آسونتره

اینکه فکر کنه منم مثل بقیم

امروز میام فردا میرم براش آسونتره


آسونه ترکم کنه تو ایستگاه شهر سراب

بدرقه ام کنه به مقصدی که ناکجاست

شهری که امروز و فرداش فرقی نداره

چونکه اونجا شهر خاطره هاست


خاطره های خوبی که عذابم میدن

با آتیش زدن جوابم میدن

جواب سادگی و عشقمو

تو این دنیای بی رنگ میدن


خدایا پشیمونم از این سادگی

از این تنهایی از این دل مردگی

پشیمونم از این زندگی

من رو ببر به روزای خوش بچگی


*** شاهد ***


خداحافظ

خداحافظ درد و غم و غفلت
خداحافظ رنج و تب و حسرت

خداحافظ بودن های تو خالی
خداحافظ مرگ های در خلوت

ای کاش

تقدیم به دوستم. امیدوارم از این ناراحتی در بیاد. این نیز بگذرد ...


روزی که دیدمش یادم هست. از کنار هم گذشتیم چه راحت... مانند دو غریبه  دو  ناشناس.


کم کم دیدارهایمان بیشتر شد و گفتگوهامان به درازا کشید و تبدیل شد به عادت. و چه زود


دریافتم که این عادت فقط عادت نیست بلکه احساسی هم آن را همراهی می کند... احساسی


که هر چند اوایل ناچیز و کوچک بود اما مانند طوفانی سهمگین زندگی ام را در نوردید و


هر آنچه که ساخته بودم را نابود ساخت... اکنون دیگر او نیست و من مانده ام با یک ویرانه


که باید از نو ساخته شود ولی توان بنای مجدد آن را ندارم. دیگر دستانم به من یاری


نمی رسانند در حالی که با سرمای سوزناک این شب ها گلاویز شده ام. ای کاش از همان


ابتدا جلوی آن احساس کوچک را می گرفتم تا اینگونه درمانده نشوم، ای کاش ...

غمگینم


این روزها غمگینم بیشتر از آنچه نا کنون بوده ام، به اندازه تمام دقایق هفته و به پهنای آسمان بی کران ...

ولی در چشم دیگران شادترین انسان روی زمینم؛ نمیدانم من بازیگر توانایی هستم یا آنها بعد از مدت ها در کنار هم زیستن مرا نمی شناسند !!!

تغییر در ظاهرم را میبینند و تغییر در باطنم را نه.

یک شبه عوض شدنم را می بینند و دلیلش را جویا نمی شوند.

خنده ام را می شنوند اما موج سرد غم را در آن تشخیص نمی دهند و این زهرخندهایم را به حساب سرخوشی ام میگذارند.

آخر چرا هیچکس صدای این دل تنگم را نمی شنود؟ صدای شکسته شدنش را، صدای خرد شدنش را، صدای زیر پا له شدنش را ...

چرا همیشه من باید سنگ صبور دیگران باشم و کسی سنگ صبور من نیست ؟؟؟

چرا فقط من محبت را نثار دیگران می کنم و کسی حتی ترحمی هم به من نمی کند چه رسد به محبت ...

اصلا چرا شکوه می کنم؟ مگر نمی دانم که این روزها محبت فروشی است وباید آن را خرید؟ آن هم به چه قیمت گزافی !!!

اما من این جواهر زیبا را به رایگان در اختیار دیگران گذاشتم پس چرا کسی به اندازه یک ریال، فقط یک ریال ارزانتر آن را به من نمی فروشد؟ چرا ؟؟؟

از من مگیر

من اسیر چشمان توام از من رو مگیر

من غلام در بند توام این بند را از من مگیر


من غریبی دل سوخته ام در شهر عشق

دورم اما یاد رخسارت را از من مگیر

ذهن معیوب

ذهنم خالیست وچشمانم به دیوار. گیجم و هوشیار. تک و تنها گوشه ای کز کرده ام و با تفکرات گوناگون هم صحبتم. در لا به لای این اندیشه ها دنبال چیزی میگردم, نمیدانم آن چیز چیست. شاید کلمه ای و شاید نامی, یا اینکه لبخندی ویا چهره ای شاید هم هر چیزی که او را به یادم آورد چه چوب باشد وسنگ و چه پوست باشد و استخوان. اما هر جایی که چنین نشانه ای باشد ذهن من همانجا میماند و نظاره گرش میشود و آن چنان مات و مبهوت میشود  که از کارهایی که جسمم انجام میدهد هیچ خبری ندارد و تنها زمانی از این خلسه بیرون می آید که چشمانم او را ببینند و یا گوشهایم صدایش را بشنوند. که این یعنی 23 ساعت در روز از خود بیخودم. پس به من خرده نگیرید که چرا هیچ کدام از کارهایت را درست انجام نمیدهی و رفتارهایت احمقانه است. چون جسم من به فرمان ذهنم نیست, چون ذهنم خودش را فراموش کرده است و فقط در حسرت اوست. می بینید؟ من بی گناهم ذهنم مرا یاری نمی کند و ذهنی که گرفتار دیگری شود جسم خود را نابود خواهد کرد. این است ذهن معیوب من ...

دلم از دست خودم گرفته

دلم از دست خودم گرفته
نمیتونم بهش بگم عشقمه دلم رو برده

نمیتونم بگم دوستش دارم
آخه چیکار کنم من خاطرخواشم

یکی بهم میگه بهش بگو
برو جلو از حست بگو

آخه نمیتونم نزدیکش بشم
وقتی می بینمش من از حال میرم

منی که هفت خط عالمم
جلوی اون سر به زیر و ساکتم

همه فکر میکنن من آدم بی خیالیم
اما نمیدونن من در چه حالیم

تا جاییکه که میشه جلوش نشون نمیدم
اما زیر چشمی من نگاهش میکنم

میدونم به من حسی نداره
چیکار کنم آخه منو قبول نداره

وقتی می بینمش رفتارهای احمقانه میکنم
بهم میخنده اما نمیدونه از عشقش دست و پامو گم میکنم

از فردا میخوام این روند رو کنار بذارم
میخوام نزدیکش بشم از این تنهایی در بیام

نمیدونم آخر کارام چی میشه
اما هر چی بشه تصمیم من عوض نمیشه

خواب

چشم مى گشایم،

کسى پیش رویم است.


دو چشم سبز، صورتى معصوم
قدى نسبتا کوتاه و لباسى برازنده


صدایم مى کند بیا،

بیا قدم بزنیم زیر نم نم باران


در غروب دلنشین خورشید و طلوع بى خبر ماه
دستانم را مى گیرد،


بلند مى شوم و با قدم هایى آهسته اما قوى،

شاد و خوشحال، دست در دست هم به دنبالش میروم


مرا به باغى مى برد
میپرسم این جا کجاست


که چنین درختان زیبا

و

میوه هایى به این تابندگى دارد


تا به حال چنین مکانى ندیده ام

مى گوید اینجا باغ آرزوست


هر چه میخواهى آرزو کن و میوه اى برچین و بخور


در جوابش با تمام وجود مى گویم

من تو را آرزو مى کنم


و میوه اى مى چینم
اما
میوه در دستم رو به پوسیدگى میرود


و فضاى اطرافم رو به سیاهى

و تنها چیزى که مى بینم اوست


ناگهان او نیز دیگر رفته است

و من در اتاق روى تخت نشسته ام.


حسرت این آرزوى دست نیافتنى را میخورم

و از یاد او لبخندى بر لبانم ظاهر مى شود


و دلخوشم به این که امروز مى بینمش

چه فرقى مى کند که لحظه اى باشد یا ساعتى و یا نگاهى از دور مهم این است که او را مى بینم.