به دلم بسی ستم کرد و گریخت
رنجید و مرا اسیر غم کرد و گریخت
پروانه غمم شنید لرزان شد و سوخت
آهو رخ من بدید و رم کرد و گریخت
ساقی دل ما خون شد به خدا کو جام شرابم
زین چشم ترم سوزد جگرم سر مست و خرابم
به تن عشوه گرم بنشین به برم بنشین ای جانم
شده ام نگران که چنان دگران از خود مرانم
ساقی دلم شکستی
آخر تو هم که مستی
کمتر گو افسانه
جام دگر پیمانه
ساقی دست من در دامان تو
جانم قربان آن چشمان تو
پر کن بار دگر پیمانه را
بگذر از دنیای مستم یکسر
ساقی دلم شکستی
آخر تو هم که مستی
کمتر گو افسانه
جام دگر پیمانه
این غم بی حیا مرا باز رها نمی کند
از من و ناله های من هیچ حیا نمی کند
گشته ز ناله نای من خوشتر از گلوی نی
ناله اثر نمی دهد نای نوا نمی کند
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهء زاری کنم
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
حلقه های موج بینم نقش گیسوی کشم
خنده های صبح بینم یاد رخساری کنم
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
بمن نگاه تو حرف زمانه می گوید
ز هر کلام تو شهر و ترانه می روید
بیا که دیده به راه تو ماند و دیده به راه
که کسی که راه تو را عاشقانه می پوید
دلی که مدفن عشق است و عاشق است مدام
بیا که عشق تو را جاویدانه می جوید
بمن نگاه تو حرف زمانه می گوید
ز هر کلام تو شعر و ترانه می روید