میشه تنهایی بازی کرد
میشه تنهایی خندید
میشه تنهایی سفر کرد
ولی خیلی سخته تنهایی، تنهایی رو تحمل کرد
من اسیر چشمان توام از من رو مگیر
من غلام در بند توام این بند را از من مگیر
من غریبی دل سوخته ام در شهر عشق
دورم اما یاد رخسارت را از من مگیر
ما رو باش رو چه درختی اسممونو جا میذاریم ما رو باش
قسمی جز اون دو چشم نامسلمون که نداریم ما رو باش
به هواداری تو شیشه میخونه رو با سنگ شکستیم نارفیق
سنگ و شیشه اگه دشمن منو تو که موندگاریم ما رو باش
غزل کوچه ما قلندای پیر و عاشق که اینه
فکــــــــر تازه عاشــــــــــق پیـــــــاده بــــاش
ما که سواریم
ما رو باش اینا رو باش
ذهنم خالیست وچشمانم به دیوار. گیجم و هوشیار. تک و تنها گوشه ای کز کرده ام و با تفکرات گوناگون هم صحبتم. در لا به لای این اندیشه ها دنبال چیزی میگردم, نمیدانم آن چیز چیست. شاید کلمه ای و شاید نامی, یا اینکه لبخندی ویا چهره ای شاید هم هر چیزی که او را به یادم آورد چه چوب باشد وسنگ و چه پوست باشد و استخوان. اما هر جایی که چنین نشانه ای باشد ذهن من همانجا میماند و نظاره گرش میشود و آن چنان مات و مبهوت میشود که از کارهایی که جسمم انجام میدهد هیچ خبری ندارد و تنها زمانی از این خلسه بیرون می آید که چشمانم او را ببینند و یا گوشهایم صدایش را بشنوند. که این یعنی 23 ساعت در روز از خود بیخودم. پس به من خرده نگیرید که چرا هیچ کدام از کارهایت را درست انجام نمیدهی و رفتارهایت احمقانه است. چون جسم من به فرمان ذهنم نیست, چون ذهنم خودش را فراموش کرده است و فقط در حسرت اوست. می بینید؟ من بی گناهم ذهنم مرا یاری نمی کند و ذهنی که گرفتار دیگری شود جسم خود را نابود خواهد کرد. این است ذهن معیوب من ...