دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

دل ساده

دل ساده وبلاگی برای دلهای ساده ای که صادقانه عشق می ورزند

ذهن معیوب

ذهنم خالیست وچشمانم به دیوار. گیجم و هوشیار. تک و تنها گوشه ای کز کرده ام و با تفکرات گوناگون هم صحبتم. در لا به لای این اندیشه ها دنبال چیزی میگردم, نمیدانم آن چیز چیست. شاید کلمه ای و شاید نامی, یا اینکه لبخندی ویا چهره ای شاید هم هر چیزی که او را به یادم آورد چه چوب باشد وسنگ و چه پوست باشد و استخوان. اما هر جایی که چنین نشانه ای باشد ذهن من همانجا میماند و نظاره گرش میشود و آن چنان مات و مبهوت میشود  که از کارهایی که جسمم انجام میدهد هیچ خبری ندارد و تنها زمانی از این خلسه بیرون می آید که چشمانم او را ببینند و یا گوشهایم صدایش را بشنوند. که این یعنی 23 ساعت در روز از خود بیخودم. پس به من خرده نگیرید که چرا هیچ کدام از کارهایت را درست انجام نمیدهی و رفتارهایت احمقانه است. چون جسم من به فرمان ذهنم نیست, چون ذهنم خودش را فراموش کرده است و فقط در حسرت اوست. می بینید؟ من بی گناهم ذهنم مرا یاری نمی کند و ذهنی که گرفتار دیگری شود جسم خود را نابود خواهد کرد. این است ذهن معیوب من ...

میخندم

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست و دلم بس تنگ است. بی خیالی سپر هر درد است. باز هم میخندم. انقدر میخندم که غم از روی رود.

ستم کرد و گریخت

به دلم بسی ستم کرد و گریخت
رنجید و مرا اسیر غم کرد و گریخت

پروانه غمم شنید لرزان شد و سوخت
آهو رخ من بدید و رم کرد و گریخت

دلم از دست خودم گرفته

دلم از دست خودم گرفته
نمیتونم بهش بگم عشقمه دلم رو برده

نمیتونم بگم دوستش دارم
آخه چیکار کنم من خاطرخواشم

یکی بهم میگه بهش بگو
برو جلو از حست بگو

آخه نمیتونم نزدیکش بشم
وقتی می بینمش من از حال میرم

منی که هفت خط عالمم
جلوی اون سر به زیر و ساکتم

همه فکر میکنن من آدم بی خیالیم
اما نمیدونن من در چه حالیم

تا جاییکه که میشه جلوش نشون نمیدم
اما زیر چشمی من نگاهش میکنم

میدونم به من حسی نداره
چیکار کنم آخه منو قبول نداره

وقتی می بینمش رفتارهای احمقانه میکنم
بهم میخنده اما نمیدونه از عشقش دست و پامو گم میکنم

از فردا میخوام این روند رو کنار بذارم
میخوام نزدیکش بشم از این تنهایی در بیام

نمیدونم آخر کارام چی میشه
اما هر چی بشه تصمیم من عوض نمیشه

خواب

چشم مى گشایم،

کسى پیش رویم است.


دو چشم سبز، صورتى معصوم
قدى نسبتا کوتاه و لباسى برازنده


صدایم مى کند بیا،

بیا قدم بزنیم زیر نم نم باران


در غروب دلنشین خورشید و طلوع بى خبر ماه
دستانم را مى گیرد،


بلند مى شوم و با قدم هایى آهسته اما قوى،

شاد و خوشحال، دست در دست هم به دنبالش میروم


مرا به باغى مى برد
میپرسم این جا کجاست


که چنین درختان زیبا

و

میوه هایى به این تابندگى دارد


تا به حال چنین مکانى ندیده ام

مى گوید اینجا باغ آرزوست


هر چه میخواهى آرزو کن و میوه اى برچین و بخور


در جوابش با تمام وجود مى گویم

من تو را آرزو مى کنم


و میوه اى مى چینم
اما
میوه در دستم رو به پوسیدگى میرود


و فضاى اطرافم رو به سیاهى

و تنها چیزى که مى بینم اوست


ناگهان او نیز دیگر رفته است

و من در اتاق روى تخت نشسته ام.


حسرت این آرزوى دست نیافتنى را میخورم

و از یاد او لبخندى بر لبانم ظاهر مى شود


و دلخوشم به این که امروز مى بینمش

چه فرقى مى کند که لحظه اى باشد یا ساعتى و یا نگاهى از دور مهم این است که او را مى بینم.

تا که بودیم نبودیم کسی

کشت ما را غم بی همنفسی

وقتی رفتیم همه یار شدند

خفته ایم و همه بیدار شدند

افسردگی و ناله و فریاد بس است

بیهوده خیال کردم او داد رس است

از قصه تنهایی خود فهمیدم

آنکس که به دادم برسد هیچکس است

رسم عاشقی

خواستم از تو بگویم دل لرزید
خواستم از عشق بگویم مغر خندید

خواستم که بگویم بی تو تنها می شوم
همچو مرغی در قفس زندان می شوم

روزگار طعنه زد و گفت مگر تنها نیستی
کنج این میخانه نشستی و با غم دوستی

دل در گرو یار بستی اما او نداند
مرد این میدان اگر هستی بگو تا او بداند

روز و شب در فکرشی اما طاقت گفتن نداری
این چه رسمی است که جرأت از خود گذشتن هم نداری

گر عاشقی از خود تو بگذر
از غرورت از همه دنیا تو بگذر
 
که شرط عاشقی گذشتن از جهان است
در مسیرش گر قدم گذاری پایانش فنا است

اگر شرط را قبول داری تو برخیز
از این میخانه برون شو که شرابی ناب در راه است تو برخیز

برو پیش همانکه هوش از سرت برده
همانکه مدت هاست دل را از تو ربوده

بگو که دوستش داری بگو که عاشقش هستی
درست است امروز هستی اما شاید فردا نباشی