ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
ذهنم خالیست وچشمانم به دیوار. گیجم و هوشیار. تک و تنها گوشه ای کز کرده ام و با تفکرات گوناگون هم صحبتم. در لا به لای این اندیشه ها دنبال چیزی میگردم, نمیدانم آن چیز چیست. شاید کلمه ای و شاید نامی, یا اینکه لبخندی ویا چهره ای شاید هم هر چیزی که او را به یادم آورد چه چوب باشد وسنگ و چه پوست باشد و استخوان. اما هر جایی که چنین نشانه ای باشد ذهن من همانجا میماند و نظاره گرش میشود و آن چنان مات و مبهوت میشود که از کارهایی که جسمم انجام میدهد هیچ خبری ندارد و تنها زمانی از این خلسه بیرون می آید که چشمانم او را ببینند و یا گوشهایم صدایش را بشنوند. که این یعنی 23 ساعت در روز از خود بیخودم. پس به من خرده نگیرید که چرا هیچ کدام از کارهایت را درست انجام نمیدهی و رفتارهایت احمقانه است. چون جسم من به فرمان ذهنم نیست, چون ذهنم خودش را فراموش کرده است و فقط در حسرت اوست. می بینید؟ من بی گناهم ذهنم مرا یاری نمی کند و ذهنی که گرفتار دیگری شود جسم خود را نابود خواهد کرد. این است ذهن معیوب من ...
به دلم بسی ستم کرد و گریخت
رنجید و مرا اسیر غم کرد و گریخت
پروانه غمم شنید لرزان شد و سوخت
آهو رخ من بدید و رم کرد و گریخت