تقدیم به دوستم. امیدوارم از این ناراحتی در بیاد. این نیز بگذرد ...
روزی که دیدمش یادم هست. از کنار هم گذشتیم چه راحت... مانند دو غریبه دو ناشناس.
کم کم دیدارهایمان بیشتر شد و گفتگوهامان به درازا کشید و تبدیل شد به عادت. و چه زود
دریافتم که این عادت فقط عادت نیست بلکه احساسی هم آن را همراهی می کند... احساسی
که هر چند اوایل ناچیز و کوچک بود اما مانند طوفانی سهمگین زندگی ام را در نوردید و
هر آنچه که ساخته بودم را نابود ساخت... اکنون دیگر او نیست و من مانده ام با یک ویرانه
که باید از نو ساخته شود ولی توان بنای مجدد آن را ندارم. دیگر دستانم به من یاری
نمی رسانند در حالی که با سرمای سوزناک این شب ها گلاویز شده ام. ای کاش از همان
ابتدا جلوی آن احساس کوچک را می گرفتم تا اینگونه درمانده نشوم، ای کاش ...
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
این روزها غمگینم بیشتر از آنچه نا کنون بوده ام، به اندازه تمام دقایق هفته و به پهنای آسمان بی کران ...
ولی در چشم دیگران شادترین انسان روی زمینم؛ نمیدانم من بازیگر توانایی هستم یا آنها بعد از مدت ها در کنار هم زیستن مرا نمی شناسند !!!
تغییر در ظاهرم را میبینند و تغییر در باطنم را نه.
یک شبه عوض شدنم را می بینند و دلیلش را جویا نمی شوند.
خنده ام را می شنوند اما موج سرد غم را در آن تشخیص نمی دهند و این زهرخندهایم را به حساب سرخوشی ام میگذارند.
آخر چرا هیچکس صدای این دل تنگم را نمی شنود؟ صدای شکسته شدنش را، صدای خرد شدنش را، صدای زیر پا له شدنش را ...
چرا همیشه من باید سنگ صبور دیگران باشم و کسی سنگ صبور من نیست ؟؟؟
چرا فقط من محبت را نثار دیگران می کنم و کسی حتی ترحمی هم به من نمی کند چه رسد به محبت ...
اصلا چرا شکوه می کنم؟ مگر نمی دانم که این روزها محبت فروشی است وباید آن را خرید؟ آن هم به چه قیمت گزافی !!!
اما من این جواهر زیبا را به رایگان در اختیار دیگران گذاشتم پس چرا کسی به اندازه یک ریال، فقط یک ریال ارزانتر آن را به من نمی فروشد؟ چرا ؟؟؟
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال ما
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو می خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره رویی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
قاصدک حرف دلم را تو فقط میدانی
نامه عاشقی ام را تو فقط میخوانی
قاصدک هیچکس با من نیست
همه رفتند تو چرا میمانی