شهر من رو به زوال است تو باید باشی
دل من زیر سوال است تو باید باشی
فال حافظ زدم آن رند غزل خوان میگفت
زندگی بی تو محال است تو باید باشی
اگر دری میان ما بود
میکوفتم
درهم میکوفتم
اگر میان ما دیواری بود
بالا میرفتم پایین میآمدم
فرو میریختم
اگر کوه بود
دریا بود
پا میگذاشتم
بر نقشهی جهان و
نقشهای دیگر میکشیدم
اما میان ما هیچ نیست
هیچ
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمیشود کرد
اگر مى خندم
نه اینکه لحظه هاى دنیا بدون هیچ دردسرى مى گذرد. نه!
من باور دارم که با لبخند من، تمام دلهره ها چمدان پر از دردشان را مى بندند و دل از هستى من مى کنند
دنیاى این روزاى من هم قد تن پوشم شده
اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیاى این روزاى من درگیر تنهایى شده
تنها مدارا مى کنیم دنیا عجب جایى شده
هر شب تو رویاى خودم آغوشتو تن میکنم
آینده این خونه رو با شمع روشن میکنم
در حسرت فرداى تو تقویمو پر میکنم
هر روز این تنهایى رو فردا تصور میکنم
هم سنگ این روزاى من تنها شبم تاریک نیست
اینجا به جز دورى تو چیزى به من نزدیک نیست